مرد نجوا کرد : « خدایا با من صحبت کن »
یک چکاوک آواز خواند . ولی مرد نشنید
پس مرد با صدای بلند گفت : « خدایا با من صحبت کن »
آذرخش در آسمان غرید . ولی مرد متوجه نشد .
مرد فریاد زد : « خدایا به من معجزه نشان بده »
یک زندگی متولد شد . ولی مرد نفهمید .
مرد نا امیدانه گریه کرد و گفت :
« خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم . »
پس خدا نزد او آمد و او را لمس کرد
ولی مرد بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد .