آورده اند روزی شیخی و شاگردش در بازار میرفتند.
یکی آواز سر داد که این پیر زندیق آمد.
آن شاگرد و مرید بسیار عصبانی گشت وبر وی حمله ور شد.
شیخ گفت اگر خاموش شوی، تو را چیزی اموزم.
و چون به منزل رسیدند، شاگردش را گفت : آن صندوق بیاور.
پس شیخ نامه هایی پیش وی بیافکند و فرمود :
نگاه کن . از همه کس بر من نامه فرستاده اند،
یکی مرا (شیخ امام) خطاب کرده ویکی (شیخ زاهد) ویکی (شیخ زکی) ودیگر
(شیخ الحرمین).
این همه القاب است نه اسم ، و من این همه نیستم.
هر کس بر حسب اعتقاد خود سخن گفته و مرا لقبی نهاده.
اگر آن بیچاره نیز بر حسب عقیدت خود سخنی گفت ومرا لقبی نهاد ؛ این همه خصومت چرا انگیختی؟