پیام های آسمان،عربی،قرآن

سوالات و نمونه سوالات

پیام های آسمان،عربی،قرآن

سوالات و نمونه سوالات

تمامی نکات ریز و درشت و سوالات و نمونه سوالات پیام های آسمان،عربی،قرآن

برای تکمیل تدریس کتاب هدیه های آسمانی سال دوم راهنمایی می توان از داستانهایی آموزنده در رابطه با موضوع هریک از درسها انتخاب کرده وبرای دانش آموزان با بیانی شیوا تعریف کنیم .

داستانهای پیشنهادی  عبارتند از :

درس اول : شگفتیهای خلقت ( قضاوت عجولانه )

 

  روزی مردی سوسک کوچکِ بدبو وسیاهی را مشاهده کرد . در فلسفه ی خلقت او فرو رفت که چرا خداوند آن را آفریده است ؟ واز روی اعتراض گفت : خداوند برای چه آن را آفریده است ؟آیا شکل زیبایی دارد یا از بوی معطری بر خوردار است که آنرا خلق کرده است ؟ پس از مدتی آن مرد بیمار شد و خداوند او را به زخمی مبتلا کرد که نتوانست آن را مداوا کند . هر دارویی در اختیار داشت مصرف کرد ، اما بهبودی نیافت . نزد هر طبیبی  رفت ، معالجه نشد از درمان خود مأیوس گردید . روزی صدای طبیب دوره گردی را شنید که به معالجه مردم می پرداخت .به اطرافیان خود دستور داد تا او را بیاورند . وقتی طبیب آمد و او را مورد معاینه قرار داد ، زخم او را شناخت. آن گاه دستو داد یک سوسک کوچک سیاه برای او حاضر کنند.اطرافیان بیمار از درخواست او خندیدند . در این جا بود که بیمار به یاد سخن اعتراض آمیز خود افتاد ، به حاضران گفت : این فرد طبیب ماهری است آنچه را می خواهد حاضر کنید . آنها رفتند و سوسکی را پیدا کرده به نزد طبیب آوردند . او سوسک را کشت و سوزاند  تا به خاکستری تبدیل گردید . آن گاه خاکستر آن را روی زخم بیمار گذارد و زخم او به لطف خداوند بهبود یافت . پس از بهبودی گفت خداوند خواست به من بفهماند که پست ترین آفریده ها بهترین داروها ست .

 

درس دوم : دو سرمایه ی گرانبها ( امام خمینی ره ....  )

 

این داستان از زبان امام خمینی است ایشان می فرماید در دوران ستم شاهی روزی از  مشهد عازم تهران بودیم که نا گاه ماشین از حرکت ایستاد راننده از ماشین پایین آمد ، بعد از آن که متوجه شد ماشین پنچر شده با عصبانیت بالا آمد و به طرف صندلی ما که در وسط های ماشین بود آمد .  به من چون سیّد بودم ، حرفی نزد ، ولی رو کرد به حاج شیخ عباس قمی ( ره ) و گفت از نحسی قدم تو بود که ماشین پنچر شد برو پایین . البته راننده تقصیری نداشت این تبلیغات طاغوت بود که عده ای از مردم آخوند و روحانیت را نحس می دانستند . به هر حال مرحوم قمی بدون این که کوچک ترین اعتراضی کند از ماشین پیاده شد ، من هم بلند شدم که با او پیاده شوم امّا او مانع شد . ولی من با اصرار پیاده شدم اما آقای قمی گفت راضی نیستم اینجا بمانی ، وقتی این حرف را شنیدم فهمیدم اگر بمانم او را ناراحت می کنم تا خوشحال ، بر خلاف میلم از  او خداحافظی کرده سوار ماشین شدم .... بعد از مدتی که او را دیدم ، جریان را از او پرسیدم ، گفت وقتی شما رفتید ، خیلی برای ماشین معطل شدم تا این که کامیونی که بارش آجر بود ، برایمنگه داشت . وقتی سوار شدم به گرمی پذیرایم شد ، خیلی زود متوجه شدم که او ارمنی است و مسیرش همدان است .از قضا من هم می خواستم به همدان بروم . راننده با آنکه ارمنی بود آدم اهل حالی بود من هم از فرصت استفاده کردم و احادیثی که از حفظ داشتم در باره ی احکام اسلام برایش گفتم . وقتی او را مشتاق و علاقمند دیدم بیشتر برایش خواندم ، به نزدیکی های همدان رسیدیم ، نگاهم که به صورت راننده افتاد ، دیدم قطرات اشک از چشمانش سرازیر است ، دیگر حرفی نزدم ، سکوتی عمیق مدتی بر ما حکمفرما شد . بعد از لحظاتی سکوت را شکست وگفت من از حرفهای شما برداشت کردم اسلام دین حق  است و من تا به حال در اشتباه بودم . شاهد باش من همین الان پیش تو مسلمان می شوم و به خانه که رفتم تمام خانواده و فامیلم که از من حرف شنوی دارند ، مسلمان می کنم ، بعد شهادتین گفت .ماشین پنچر می شود به دست راننده مرحوم قمی از ماشین پیاده میشود ، سپس سوار  ماشین یک ارمنی شده و با تبلیغ صحیح او را مسلمان می کند ، از آن زمان به بعد از نسل و ذریه  ی او تا قیامت هر کس که به دنیا می آید همه مسلمان  هستند و اجر  و ثواب آن را خدا در دفتر اعمال حاج شیخ عباس  ثبت می کند. ما از عمر خود چگونه استفاده می کنیم ؟

 

  درس سوم :استعانت از خداوند(  حضرت ابراهیم ونمرود)

 

روزی از روزها نمرود پادشاه آن زمان حضرت ابراهیم را به قصر خود فرا خواند . حضرت ابراهیم دعوت او راپذیرفت وبه سوی قصر روانه شد.وقتی به قصر رسید نمرود رادید که بر تختی تکیه زده وخدمتکاران مشغول باد زدن نمرود بودند.خدمتکاران نمرود در پیشگاهش سر فرود می آوردند اما حضرت ابراهیم از این کار پرهیز می کرد نمرود باعصبانیت دلیل کار حضرت ابراهیم را جویاشد.حضرت ابراهیم در جوا ب گفت :من بنده ی پروردگارم و تنها در پیشگاه او سر فرود می آورم. نمرود گفت: هر کاری را که خدای تو انجام می دهد من هم توان انجامش را دارم.حضرت ابراهیم گفت: پرودگار من توان زنده کردن مجدد مردگان رادارد تو توان انجام این کار را داری؟نمرود دستور داد یک نفر را از زندان آزاد کنند وسخص دیگری را در پیشگاهش به قتل برسانندو گفت:این کار آسان بود من شخصی را به قتل رساندم وانسانی راازاد کردم مانند این است که او را زنده کنم. حضرت ابراهیم گفت:تو می توانی خورشیدرااز خاور بر آوری ودر باختر فرو بری؟نمرود که از انجام این کار عاجز بود بعد از اندکی تامل گفت:من توان انجام این کار راندارم. حضرت ابراهیم به این وسیله عدهی زیادی ازخدمتکاران نمرود را مسلمان کرد ولی نمرود همچنان کافر ماند و با مرگی ذلت بار از دنیا رفت.

 

 

 

درس چهارم :دین گنج بی پایان(اسلام آوردن مردم یمن)

 

پیامبردر سال دهم هجرت(ولید) را به همراه جمعی برای دعوت مردم یمن به سوی اسلام، به یمن فرستاد، ولید و همراهان مدت شش ماه در یمن ماندند ومردم را به اسلام دعوت کردند ، ولی حتی یک نفر، پاسخ مثبت نداد،این خبر به پیامبر رسید، آن حضرت ناراحت شد و حضرت علی را طلبید و به او فرمان که به سوی یمن برود و ولید و همراهانش را به مدینه باز گرداند،وخود و همراهانش در در یمن بمانند و مردم را به دین اسلام دعوت کند. حضرت علی به سوی یمن روانه شد،ولید و همراهانش را به مدینه باز گردانید. خبر ورود حضرت علی به مردم یمن رسیدآن ها به استقبال حضرت علی آمدند،حضرت علی بهد از نماز صبح برای مردم سخنرانی کرد و آن ها را به اسلام دعوت نمود. مردم یمن چنان مجذوب سخنان حضرت علی شدند که در همان روز همه ی مردم قبیله ی هَمدان مسلمان شدند. حضرت علی ماجرای مسلمان شدن آن ها را در ضمن نامه ای به پیامبر خبر داد،پیامبر خوش حال شد و سجده ی شکر به جا آورد وبر قبیله ی همدان درود فرستاد.

 

 درس پنجم : نردبان آسمان (گناهان پاییزی)

 

سلمان می گویدکه با پبامبر اکرم زیر درختی نشسته بودیم آن حضرت شاخه ای را که برگهایش خشکیده بود تکان داد وهمه ی برگها بر زمین ریخت سپس به من فرمود:ای سلمان چرا از من نمی پرسی به چه علت این کار را کردم؟عرض کردم:سبب چه بود؟ پیامبر فرمود:مومن چون بر آن وجهی که دستور رسیده وضو بگیرد وپس از آن نماز پنج گانه یشبانه روز را به جا اورد گناهان او می ریزد همچون این برگی که از این درخت فرو ریخت آن گاه به آیه ی 114سوره ی هود اشاره نمود: *قطعا نیکی ها بدی ها را از بین می برد.

 

درس ششم : یک فرصت طلایی (  از آثار روزه )

 

عارفی گوید:وقتی جمعی از دزدان قافله ی ما راغارت کردند،پس نشسته ومشغول طعام خوردن شدند یکی از آن هارا دیدم که چیزی نمی خورد،به او گفتم:چرا با آن ها در غذا خوردن شریک نمی شوی؟گفت:من امروز روزه ام.گفتم : دزدی و روزه گرفتن عجیب است.گفت: ای مرد!این راه صلح است که با خدای خود باز گذاشته ام ،شاید روزی سبب شود وبا او آشنا شوم . آن عارف می گوید: در سال دیگر او رادر مسجدالحرام دیدم که طواف می کرد،آ؟ ثار توبه ی وی را مشاهده کردم و گفت : دیدی که آن روزه چگونه مرا با خدا آشنا کرد .

 

درس هفتم: تلخ یا شیرین(توشه برای آخرت)

 

عارفی می گوید:روزی در قبرستان مشغول عبادت بودم که متوجه شدم میتی را آوردند و دفن کردند .پس از مدتی بوی خوشی تمام قبرستان را فرا گرفت و جوان خوش سیمایی وارد همان قبری شد که همان روزد فنش کرده بودند. پس از مدتی بوی تعفنی تمام قبرستان را گرفت وسگ سیاهی وارد آن قبر شد،خیلی تعجب کردم وپیش خود گفتم چه صحنه های عجیبی می بینم. در حال خودم بودم که دوباره بوی خوشی تمام قبرستان را گرفت وآن جوان خوش سیما با لباس هایی خونی و پاره از قبر بیرون امد. جلو رفتم و از او علت را جویا شدم وی گفت: برای تو مکاشفه پیش امده است وگرنه کسی نمی تواند این صحنه ها ببیند. من اعمال خوب صاحب این قبر هستم و آن سگ سیاه اعمال بد اوست، خیلی مبارزه کردم تا او را بیرون کنم ولی چون کارهای بد او بیشتر از کارهای خوب او بود او توانست مرا بیرون کند.    

 

درس هشتم: راه سعادت مندی(با یزید بسطامی)

 

می گویند هنگامی که با یزید بسطامی نوجوان بوده است شبی مادر پیرش از خواب بیدار می شود و تقاضای آب می کند. این نوجوان سراغ کوزه ی آب می رود چون کوزه خالی بود با شتاب آن را برداشته و به سر چشمه می رود. کوزه را آب کرده برمی گردد.ظرفی را برداشته مقداری آب در آن می ریزد وسراغ مادرش می آید، چون مادرش دوباره به خواب رفته بود بر بالینش می نشیند تا بیدار شود ولی مادر تا صبح بیدار نمی شود . خداوند به خاطر این محبتی که این نوجوان به مادرش نمود به او علم وحکمت داد واو از شخصیت های مهم زمانش گردید.این نوجوان معروف به یزید بسطامی شد. 

 

درس نهم :زیارت اولیای خدا ( دو چشم بی سو)

 

حبیب نوجوانی نابینا بود که به همراه پدر بزرگش در خانه ای کوچک زندگی می کردند پدر بزرگ پیر از این که می دید حبیب به خاطر مشگل چشم هایش خیلی اذیت می شود خیلی غصه می خورد تا این که تصمیم گرفت او را به زیارت امام رضا ببرد شاید که ایشان مرحمت بفرماید وحبیب را شفا دهد. مقدمات سفر را آماده کرد و روانه ی مشهد مقدس شد بعداز24ساعت به مشهد رسیدند پدر بزرگ حبیب طبق نذری که کرده بود حبیب را به پنجره پولاد بست وخود یکی از خادمان امام رضا شد وهر روز به حبیب سر می زد چند روز پی درپی گذشت اما حبیب همچنان نابینا بود پدربزرگ حبیب که طاقتش تمام شده بود مقدمات برگشت را آماده کرد وآمد تا حبیب را از پنجره باز کند ناگهان دید چشم های حبیب بینا شده وبا تعجب به اطراف نگاه می کند.پدر بزرگ از خوش حالی حبیب را در آغوش گرفت وبوسید وبلا فاصله به سجده رفت وخدا را به خاطر این موهبت شکر کرد.

 

درس دهم: آفتاب پنهان( یک آسمان نگاه)

 

دانشجویی مسلمان و هیرانی در امریکا تحصیل می کرد، حسن اخلاق و بر خورد اسلامی او موجب شد که یکی از دختران مسیحی امریکایی به او محبت خاصی پیدا کند، در حدی که پیشنهاد ازدواج به او بنماید. دانشجو به او گفت اسلام به من اجازه نمی دهد که با تو ازدواج کنم، مگر این که مسلمان شوی. دانشجو به دنبال این سخن، کتابهای اسلامی را در اختیار او گذاشت. دختر دربارهی اسلام مطالعهی فراوانی کردو به حقانیت اسلام پی برد و مسلمان شد وبا آن دانشجو ازدواج کرد......... سفری پیش آمد واین زن وشوهر به ایران آمدند. هنگام مراسم حج بود. شوهر به همسرش گفت: مادر اسلام کنگره ی عظیمی به نام حج داریم خوب است در حج امسال شرکت کنیم.همسر موافقت کرد، وآن سال به حج رفتند.زن در سرزمین منی گم شد وهر چه تلاش کرد وگشت همسرش را نیافت عاقبت وقتی خسته و کوفته و غمگین همچنان به دنبال شوهرش می گشت، یادش آمد که شوهرش می گفت: ما امام زمانی داریم که زنده وپنهان است. زن توسل به امام زمان جست و عرض کرد: ای امام زمان وپناه بی پناهان ،مرا به همسرم برسان. هنوز سخنش تمام  نشده بود که دید شخصی به شکل و قیافه ی عربی نزد او آمد وگفت: چرا غمگینی؟او جریان را شرح داد آن مرد به او گفت ناراحت نباش با من بیا که شوهرت هم اینجاست.اورا چند قدم با خود برد که ناگهان شوهرش را دید واشک شوق ریخت ولی دیگر آن مرد عرب را ندید. وقتی آن بانو تمام جریان را برای شوهرش تعریف کرد معلوم شد حضرت ولیعصر او را به شوهرش رسانده است.

 

درس یازدهم شاخه ای از درخت بهشتی(حاتم طایی)

 

از حاتم طایی پرسیدند آیا از خودت بخشنده تر دیده ای می گوید بله یکدفعه در بیابانی رفتم پیره زنی دیدم که وقتی سراغ چادرشان رفتم از من پذیرایی کرد و گفت: صبر کن تا پسرم از صحرا بیاید وقتی پسرس آمد بزغاله ای که تنها داراییشان بود کشتند پسر خواست هیزم بیاورد پیرزن گفت: دیر می شود مهمان گرسنه است به این ترتیب چوب وسط چادر را در آوردند وبزغاله را کباب کردند. این پیر زن همه ی دارایی اش را بخشید پس او از من بخشنده تر است.

 

درس سیزدهم :ارزش کار (امام سجادو کار)

 

امام باقرمی فرماید هنگامی که پدرم امام سجاد را غسل می داند اطرافیان متوجه پینه ای شدند که روی زانوان و پاهای مبارک آن حضرت بود ، در این موقع چشم آنها به شانه  ی حضرت سجاد افتاد که یک قسمت از شانه ی آن بزرگوار نیز مانند زانویش پینه بسته بود ، عرض کردند آثاری که در پا و زانوان آن حضرت دیده می شود معلوم است به واسطه ی سجده های طولانی پیدا شده است اما این قسمت از شانه چرا پینه بسته امام باقر فرمودند اگر بعد از حیات ایشان نبود علت را نمی گفتم ، روزی نمی گذشت مگر اینکه به اندازه ای که ممکن بود از یک نفر تا بیشتر بینوانان را سیر می کرد .شب که می شد آنچه از خوراک خانواده اش زیاد می آمد در کیسه ای جای می داد و هنگامی که دیده ها به خواب می رفت از منزل خارج می شد ، هیچکس متوجه نمی شد نه اهل خانه نه کسانی که به آنها غذا می رسید ، ولی من متوجه می شدم پیوسته  می فرمودند صدقه ی پنهانی خشم پروردگار را فرو می نشاند .

 

درس چهاردهم : حق الناس ( اما نتداری )

 

می گویند عالم امانتداری بوده که همه ی مردم امانتهای خود را به او می سپردند، هنگام مرگ تمام امانتها را به صاحبانشان برمی گرداند جز یک امانت که آن هم اجل مهلت نمی دهد  . دوست این عالم بعد از مرگش هر چه منتظر می شود که او را در خواب ببیند ، خبری نمی شود . تابه دیدن عارفی می رود واز او می خواهد به او ذکری یاد بدهد تا او بتواند خواب دوست خود را ببیند . عارف به او می گوید تو باید به  وادی السلام بروی چون ارواح مومنین در آنجا است . ایشان به وادی االسلام می رود . آن ذکرها را می خواند و هر چه منتظر می شود که خواب دوست خود را ببیند ، هیچ  خبری نمی شود . نزد آن عارف می رود به او می گوید اگر روحش ا ینجا نباشد ، پس در بیابان برهوت در یمن است . ( بیابانی گرم و سوزان که در آن هیچ موجود زنده ای  نیست و فقط ارواح خبیثدر آنجا است. ) آن مرد به خاطر رفاقتی که با آن عالم داشت به یمن مسافرت می کند و به نزدیک آن بیابان می رود بعد از چند روز خواب دوست خود را می بیند . او حال پریشانی دارد علت را می پرسد آن عالم می گوید به خاطر امانتی است که به صاحبش نرسانده ام می پرسد چرا می گوید چون صاحب آن امانت در مسافرت نبود . آن رفیق از عالم می پرسد حالا این امانت در کجاست . عالم پاسخ می دهد آن امانت در زیر زمین خانه  ی ماست اهل خانه از وجود آن خبر ندارند و نشانه های آن را می دهد . به آن مرد می گوید تو رفاقت را در حق من تمام کرده ای که تا اینجا آمده ای . برو و به همسرم بگو فلان کیسه را به دست صاحبش برساند . آن مرد طبق خوابی که دیده  بود عمل می کند . چند وقت بعد آن عالم را در خواب در وضع خیلی خوب می بیند ،

 

درس پانزدهم : جهاد (  فرمانده ی فداکار )

 

روزی در بیابانهای آزاد شده ی بستان فرماندهی با افراد زیر دست خود مشغول تمرینات  نظامی بودند. بعد از تمرین با گلوله های آرپی جی نوبت به نارنجک می رسد .هفت نارنجک بود یکی را فرمانده در دست می گیرد و شش تای بقیه را بین افراد تقسیم می کند . ابتدا فرمانده با آرامش کامل ضامن نار نجکی را که در دست داشت ، خارج می کند و به آن طرف خاکریز پرتاب می کند . سپس هر یک نارنجک خود را پرتاب می کند تا نفر هفتم ، وی به جای اینکه نارنجک را به آن طرف خاکریز پرتاب کند بین نیروها می اندازد . هیچکس متوجه این امر نشد جز فرمانده زیرا بقیه روی زمین دراز کشیده بودند و سر خود را بین دستهای خود گرفته بودند .  فرمانده می پرد ونارنجک را بر داشته به طرف خاکریز پرتاب می کند که در هوا آن طرف خاک ریز منفجر می شود . یک از اطرافیان از او می پرسد چگونه جای نارنجک  را متوجه شدی ؟ گفت : وقتی شما داشتید نارنجک پرتاب می کردید  مشغول خواندن قرآن بودم به این آیه رسیدم : * آگاه باشید دوستان خدا ، نه ترسی دارند و نه غمگین می شوند. * به علاوه اگر اقدامی نمی کردم ممکن بود به جای یک نفر چند نفر به شهادت می رسیدند .

 

درس شانزدهم : مسولیت همگانی ( امر بمعروف و نهی از منکر )

 

در بنی اسرائیل عابدی بود که دنبال امر دنیا نبود و دائم در عبادت بود .ابلیس با صدای مخصوص خود لشکرش را اطراف خود جمع کرد و به آنها گفت چه کسی از شما فلان عابد را فریب می دهد ؟ یکی از آنها گفت من او را فریب می دهم . ابلیس پرسید از چه راه ؟ گفت : از طریق دام زنان . شیطان گفت ک تو اهل آن نیستی  زیرا او با زن جماعت سر و کار ندارد و آنها را تجربه نکرده است . دیگری گفت: من او را می فریبم . پرسید چگونه ؟گفت از راه شرب خمر گفت : او اهل این کار نیست . سومی گفت : من او را گول میزنم . پرسید : به چه طریقی ؟ گفت از راه عبادت و عمل  صالح  . شیطان گفت  : برو که تو حریف او هستی . بچه شیطان به جایگاه عابد رفت و سجاده ی خود را پهن کرده ، مشغول نماز شد . عابد استراحت می کرد ولی شیطان  استراحت نمی کرد .  عابد می خوابید ولی شیطان نمی خوابید و مدام نماز می خواند به طوری که عابد عمل خود را کوچک دانست ، نزد او آمد وگفت ای بنده ی خدا با کدام قدرت وتوان این قدر نماز می خوانی و خسته نمی شوی ؟ جوابی نشنید ، سوال خود را سه مرتبه تکرار کرد  بالاخره شیطان گفت : ای بنده ی خدا من گناهی مرتکب شدم و سپس از آن پشیمان شدم و توبه کردم ، ولی هر گاه گناه خود را یاد آور می شوم  ، قدرت عجیبی برای عبادت برایم حاصل می شود . عابد ساده دل گفت : آن گناهی را که مرتکب شده ای ، به من نشان بده . شیطان که در پی چنین فرصتی بود به او گفت : برو داخل شهر منزل فلان زن فاحشه را پیدا کن ، دو درهم به بده و با او زنا کن . عابد بیچاره گفت : آن دو درهم را از کجا بیاورم  ؟ شیطان گفت از زیر سجاده ی من بردار . عابد آن مبلغ را برداشت و راهی شهر شد و با همان لباس عبادت در کوچه های شهر سراغ آن زن را می گرفت . مردم تصور می کردند برای موعظه ی آن زن آمده است ، خانه اش را نشان دادند . عابد خود را به منزل آن زن کذایی رساند و مقصد خود را اظهار کرد. آن زن بد نام گفت: تو به شکلی نزد من آمده ای که تا به حال کسی نیامده است ، جریان از چه قرار است ؟ عابد داستان خود را تعریف کرد ، ان زن در مقام نصیحت گفت : بنده ی خدا گناه نکردن راحتر از از توبه کردن است علاوه بر این از کجا معلوم توفیق توبه را پیدا کنی ؟ بدان آنکه تو را به این امر دعوت کرده خود شیطان بوده است .  عابد بدون آنکه گناهی مرتکب شود بگشت و آن زن همان شب از دنی رفت .  صبح که شد ، مردم مشاهده کردند که بر در خانه اش نوشته شده که بر جنازه ی فلان زن حاضر شوید که او اهل بهشت است . مردم در شک و تردید به سر بردند و تا سه روز از تشییع خودداری کردند تا خدای مهربان وحی فرستاد به سوی حضرت موسی که برو بر جنازه ی فلان زن نماز گزار و امر کن که مردم بر وی نماز گزارند . به درستی که من او را بخشیدم زیرا که فلان بنده یمرا از گناه باز داشت .

صادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی